¹/¹

خوناشام جذاب من ¹/¹

کوک اوهه اومد جلو
ات چ.چی ..کار می‌کنی
کوک بدون هیچ معطلی آن رو سمت صندلی که توی اتاق بود کشوند و.....

سریع دست آزادش رو به سمت کمربندش برد و اون رو باز کرد و محکم به دور دستای ات پیجید
+چی... چی کار میکنی!؟ دستمو ول کن!
+ولت کنم؟ شوخیت گرفته؟
+تو... تو دیوونهای! ازت میترسم ولم کن...
ات بریده بریده حرف میزد و حقیقتا از شدت ترسی که در اثر
رفتار عجیب کوک و جنون نگاهش بهش منتقل میشد، نفسش بند اومده
بود...
+صدات دربیاد تنبیهت شدیدتر میشه! پس دختر خوبی باش.
و منتظر تایید ات موند.
ات که هرلحظه بیشتر از کارهای کوک شوکه میشد، آب
دهانش رو از ترس قورت داد و با تکون دادن سرش، تاییدی رو که کوک
منتظرش بود بهش نشون داد.

+جونگ کوک... میخوای چیکار کنی؟!
+تو باز گریه کردی بیب؟!
+منو میترسونی!
+چرا؟! فقط میخوام به آرزوت برسونمت!
+من... من نمیخوام! فقط بذار برم...
+اگه نمیخواستی مثل هرزهها لباس نمیپوشیدی... مثل هرزهها آرایش
نمیکردی...
کوک حرفش رو نیمه تموم گذاشت و نگاهش رو به گردن ات داد
ات چشمانش رو بست و اشکهاش شدت گرفتند.
تنها جوابش به کوک‌صدای هق هق بود ولی کوچکترین تاثیری در دل
سنگی کوک نداشت...
دیدگاه ها (۲)

¹/²

¹/³

۲۹

28

رمان j_k

رمان j_k

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط